جدول جو
جدول جو

معنی شکر گفتن - جستجوی لغت در جدول جو

شکر گفتن
(خَ تَ / تِ شُ دَ)
سپاس و ثنا گفتن. تشکر کردن:
گر بازرفتنم سوی تبریز اجازتست
شکر که گویم از کرم پاشاه ری.
خاقانی.
شکر انعام پادشا گفتن
نتوان کآن ورای غایتهاست.
خاقانی.
سلیمی که یک چند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت.
(بوستان).
جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال.
سعدی.
گر به هر مویی زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار.
سعدی.
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را.
سعدی.
خدای را به تو فضلی که در جهان داده
کدام شکر توان گفت در مقابل آن.
سعدی.
چه شکر گویمت ای باد بامداد وصال
که بوستان امیدم بخواست پژمردن.
سعدی.
شکر ایزد بر آن همی گویم
که درین فترت و تقلب کار.
ابن یمین.
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز.
حافظ.
و رجوع به شکرگو و شکرگزار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پر گفتن
تصویر پر گفتن
زیاد حرف زدن، بسیار سخن گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زور گفتن
تصویر زور گفتن
کنایه از حرف زور زدن و کسی را به زور مجبور به قبول امری کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ وَ دَ)
در اصطلاح زنان، کوتاه شدن جامه بر اثر شستن خاصه پارچۀ نو. کم شدن از طول وعرض جامه پس از شستن آن بار اول. آب رفتن. (از یادداشت مؤلف). کم شدن طول یا طول و عرض پارچه بر اثر فرورفتن در آب و آب کشیده شدن آن. این ’شور’ ظاهراً مشتق از مصدر شستن است. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(غُ رُ کَ دَ)
از کسی به نیکی یاد کردن. نام کسی را به نیکی بردن. مقابل بد گفتن:
او بدی گوید و چنان داند
من نکو گویم و چنین دانم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ دَ گِ رِ تَ)
شکار کردن. صید کردن. نخجیر کردن. شکار به دست آوردن. شکار ربودن:
به دل گفت کاین مرد پرهیزگار
همی از لب آب گیرد شکار.
فردوسی.
شکار یکی گشتی ازبهر آنک
مگر دیگری را بگیری شکار.
ناصرخسرو.
فریبنده گیتی شکارت نگیرد
جز آنگه که گویی گرفتم شکارش.
ناصرخسرو.
زیرا که جهان چو این و آن را
یکچند گرفته بد شکارم.
ناصرخسرو.
نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا.
ناصرخسرو.
و رجوع به شکار کردن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ دَ هََ گِ رِ تَ)
شکار گردیدن. شکار شدن. (یادداشت مؤلف) :
شکار یکی گشتی ازبهر آنک
مگر دیگری را بگیری شکار.
ناصرخسرو.
و رجوع به شکار شدن و شکار گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ تَ)
گرفتن شهر. فتح شهر. تسخیر شهر. فتح بلد. شهر ستاندن:
جاودانه بجای خواهد بود
همچنین شهرگیر و قلعه ستان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ)
معذرت خواستن. پوزش خواستن:
ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لجن که فروشد نه اولین پاییست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خِ زَ کَ دَ)
بستن شکم. یبوست طبع، ترجمه عبارت هندی است و این در کلام امیرخسرو بسیار واقع شده بلکه اکثر است. (آنندراج). دست بر شکم نهادن از کثرت خنده:
چو سبزه خویش ار خط تو خواند جای آن باشد
که گل از خنده بر خاک افتد و غنچه شکم گیرد.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
. رها کردن. دست بداشتن. افکندن. ترک کردن. چشم پوشیدن. (از یادداشت های دهخدا)
- بترک گفتن، رها کردن. روی برتافتن:
من آن بدیعصفت را بترک چون گویم
که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم.
سعدی (خواتیم).
- بترک جان گفتن، از جان گذشتن. دست از جان شستن:
سهل باشد بترک جان گفتن
ترک جانان نمی توان گفتن.
سعدی (طیبات ازشرفنامۀ منیری).
- بترک جور گفتن، دست از جور برداشتن. جور نورزیدن:
یا بترک جور گو ای سرکش نامهربان
بر اسیران رحمت آور یا بترک من بگوی.
سعدی (طیبات).
- بترک خویش گفتن، خود را نادیده انگاشتن. بترک خود گفتن. به هستی خود بی اعتنا بودن:
دلی دو دوست نگیرد دو مهردل نپذیرد
اگر موافق اوئی بترک خویش بگوئی.
سعدی (طیبات).
- بترک دین و دنیا گفتن، از هر تعلقی آزاد شدن. از همه چیز اعراض کردن:
بترک دین و دنیا بایدت گفت
اگر خواهی که گردی محرم راز.
اسیری لاهیجی (از آنندراج).
- بترک سخن گفتن، خاموشی گزیدن. ساکت ماندن:
بترک سخن گفت خاقانی ایرا
طراز سخن را بس آبی نبیند.
خاقانی
- بترک سر گفتن، از جان گذشتن. دست از زندگی شستن:
بسم از قبول عامی و صلاح نیکنامی
چو بترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 516).
- بترک صحبت گفتن، ترک مصاحبت کردن. از یاری بریدن:
فغان که آن مه نامهربان دشمن دوست
بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت.
حافظ
- بترک کسی یا چیزی گفتن، از او دست برداشتن. آن راترک کردن:
ترک من گفت و بترکش نتوانم که بگویم
چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم.
سعدی
- بترک همگی گفتن، از دنیا و مافیها درگذشتن. از همه چیز دست بداشتن:
خیز نظامی نه گه خفتن است
وقت بترک همگی گفتن است.
نظامی.
- ترک ترک گفتن، ترک یار گفتن. از محبوب دست بداشتن:
گویند بگوی ترک ترکت
تا بازرهی ز پاسبانی
ترک چو تو ترک نبود آسان
ترکی تو نه دوغ ترکمانی
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
- ترک جان گفتن، چشم پوشیدن از جان. دست از جان کشیدن:
یکی تیغ زد بر سر ترگ او
که او ترک جان گفت و جان ترک او.
فردوسی.
خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت
شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت.
سعدی
یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان گفته. (گلستان).
ای دل ربوده از بر من حکم از آن تست
گر نیز گوئیم بمثل ترک جان بگوی.
سعدی.
- ترک جانان گفتن، از محبوب دست بداشتن. از مصاحبت یار روی برتافتن:
سهل باشدبترک جان گفتن
ترک جانان نمی توان گفتن.
سعدی (طیبات)
- ترک جهان گفتن، دست از جهان بداشتن:
کمتر از آن موبد هندو مباش
ترک جهان گوی و جهان گومباش.
نظامی.
حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلی است
تا نپنداری که احوال جهانداران خوش است.
حافظ.
- ترک درمان گفتن، رها کردن درمان. با درد ساختن. از علاج درد چشم پوشیدن:
من و مقام رضابعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت.
حافظ
- ترک دستان گفتن، زرق و حیله ومکر را رها ساختن:
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت.
حافظ
- ترک دوست گفتن، دوست را رها کردن. ترک دوستی:
محال است اینکه ترک دوست هرگز
بگوید سعدی، ای دشمن تو می گوی.
سعدی.
- ترک سرگفتن، از جان گذشتن. دست از جان شستن:
ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای
نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم.
سعدی.
- ترک صحبت گفتن،ترک یاری و مصاحبت کردن. ترک دوستی و معاشرت نمودن. انزوا و گوشه گیری. بریدن از مردم:
خوی بهائم گرفتی و ترک صحبت مردم گفتی. (گلستان).
- ترک عشق گفتن، دست از محبت کشیدن. ترک عاشقی کردن:
به تیغ می زد و می رفت و باز می نگرید
که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی.
سعدی.
دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت
که قاضی از پس اقرار نشنود انکار.
سعدی.
- ترک عمل گفتن، دست از کار کشیدن. منصب و شغلی را رها کردن:
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی.
سعدی.
- ترک وصال گفتن، در انتظار وصال نبودن. دست از امید وصل کشیدن. ترک مصاحبت و همنشینی کردن:
من ترک وصال تو نگویم
الاّ به فراق جسم و جانم.
سعدی.
- ترک وصل گفتن، ترک مصاحبت کردن. قطع امید کردن از وصال:
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگو
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را.
سعدی (خواتیم).
- ترک هستی گفتن، از خود گذشتن. دست از هستی کشیدن:
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ گِ رِ تَ)
نقل خبر کردن. خبری را بدیگری رسانیدن. خبری بدیگری گفتن، حدیث گفتن. نقل خبر (خبر به اصطلاح اصولیین) کردن. علم حدیث تعلیم دادن. اخبار و احادیث برای مردمان بیان کردن
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِاَ شُ دَ)
جور کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، بهتان. (تاج المصادر بیهقی، یادداشت ایضاً). رجوع به زور شود
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ مَ دَ)
شدو.
(تاج المصادر بیهقی). قرض. (تاج المصادر بیهقی). الهام. انشاد. سرودن شعر. گفتن شعر. (یادداشت مؤلف). مقص. (منتهی الارب). اشعار. (منتهی الارب). شعر. شعر. (منتهی الارب) :
مگوی شعر پس ار چاره نیست از گفتن
بگوی تخم نکو کار و رسم بد بردار.
بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
روزگاری کآن حکیمان سخنگویان بدند
کرد هر یک را به شعر نغز گفتن اشتهی.
منوچهری.
خواجه بوسهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعرگفت. (تاریخ بیهقی).
شعر گفتن به عذر سیم و شکر
مختصر عذرخواه مختصر است.
خاقانی.
، مدح کردن به شعر. ستایش کردن به شعر: عاقبت کار آدمی مرگ است اگر امروز اجل رسیده است کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم. این خواجه (بوسهل زوزنی) که مرا (حسنک را) این میگوید مرا شعر گفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181).
یک چند به زرق شعر گفتن
بر شعر سیاه و چشم ازرق.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
بسیار گفتن بدرازا کشانیدن سخن. یا پر گفتن بقرآن خوش است (مثل) وقتی از مباحثه دو تن خسته میشوند این جمله را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذکر گفتن
تصویر ذکر گفتن
نیاییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترک گفتن
تصویر ترک گفتن
وا گذاشتنرها کردن ول کردن دست کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بی پرده و صریح گفتن چیزهائی را که عادتاً در پرده و به کنایه گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم گفتن
تصویر کم گفتن
Understate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از کم گفتن
تصویر کم گفتن
sous-estimer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از کم گفتن
تصویر کم گفتن
कम आंकना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از کم گفتن
تصویر کم گفتن
過小評価する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از کم گفتن
تصویر کم گفتن
低估
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از کم گفتن
تصویر کم گفتن
להמעיט בערך
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از کم گفتن
تصویر کم گفتن
과소평가하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از کم گفتن
تصویر کم گفتن
meremehkan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از کم گفتن
تصویر کم گفتن
преуменьшать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از کم گفتن
تصویر کم گفتن
onderschatten
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از کم گفتن
تصویر کم گفتن
sottovalutare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از کم گفتن
تصویر کم گفتن
subestimar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از کم گفتن
تصویر کم گفتن
недооцінювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از کم گفتن
تصویر کم گفتن
nie doceniać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از کم گفتن
تصویر کم گفتن
untertreiben
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از کم گفتن
تصویر کم گفتن
subestimar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از کم گفتن
تصویر کم گفتن
küçümsemek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی